رویـــآهایت را باد بُرد؟!
دوران های سختی را از پس گذارنده باشی،
زندگی ات با وجود یه آدم به جهنم رسیده باشد
و در همین گیر و دار موهایت را مرتب کنی
و بهترین لباست را به تن کنی
و با فشار همین سختی ها که قفل شده باشد به پایت بروی
با رویا هایی که برای خودت ساخته ای بهشتی دست و پا کنی
و رویاهایت رو بکنی بادبادکی
و در هوای آرزو ها و واقعیت ها به رقص درش بیاوردی
و حتا به بالاترین نقطه آسمان هم برسانی اش،
درست همان جا که دارد واقعیت می پذیرد و به خودت می گویی تمام شد
به گذشته و آن درد زنجیر شده به پایت می گویی تمام شد از دستتان رها شدم
من دیگر شما را با خود به اوج آسمان ، به نقطه ی واقعیت نخواهم برد
شما بمانید و همان جهنمی که این همه سال برایم درست کردید
در همین کُری خوانی ها، در همین رویاهای به واقعیت پیوسته ،
همین بهشتِ جان دار شده ، یک کلاغِ سیاه بی خبر از همه چی می آید
و رویاهایت را می درد و آش و لاشش می کند
تو می مانی و رویاهایی که دیگر نیستند و بهشتی که جان دار نشده کشته می شود
و تو می مانی همان دردی که زنجیر شده است به پایت
همان گذشته ای که شده است برایت یک جهنم بزرگ
تو می مانی و همان هایی که برایشان کُری می خواندی
+ عنوان با ناباوری خوانده شود ..
نظرات شما عزیزان: